پرتو



شنبه که دخترم از مهد اومد، توی راه خونه یهو گفت مامان مامان ببین باباجون قاسم رو!

نگاه کردم. عکس سردار سلیمانی بود!

چه قشنگ به بچه ها این افتخارمون رو معرفی کرده بودند.

دیگه هر چی بیرون می ریم دنبال عکس باباجون قاسم می گرده.

تازه خیلی هم قشنگ در مورد خوبیهای اون و اینکه آدم بدا او رو کشتند براشون گفته بودند.

توی دلم به خاله های خوبشون آفرین گفتم که

همینطوری روح مقاومت در دل بچه ها نهادینه میشه.

همان که پیامبر رحمتمون فرمودند: آموختن در کودکی مثل نقش زدن بر سنگ است

و چه زیباست که

       ارزشها بر دلهای کودکانمان حک شوند.


مدیر اداره دوستم مردی بسیار تیز بین، سخت کوش و سخت گیره. البته مرد خیلی خوبیه اما خیلی انقلابی و ولایتی و این حرفها نیست. حداقل همکارانش چنین چیزی نمی بینند. 

امروز می گفت: در اداره مدیر داشت با همکاران حرف میزد صمیمانه که شنیدم میگه: 

روز جمعه تا خبر شهادت سردار رو شنیدم بعد از مدتی متوجه شدم صورتم خیس از اشکه!

اصلا خودم هم نفهمیده بودم بی اختیار اشکم سرازیر شده بود. همون موقع از خودم پرسیدم:

          این مرد چه کرده که تو هم که هیچ ارتباطی با او نداشته ای اشکت برایش سرازیر می شود؟!


در همان ساعتهای باورنکردنی، دقایقی که اشک بود و اشک، ثانیه هایی که نمی گذشت،

ناگاه فکری در ذهنم دویدن گرفت:

همین امروز ، روز شهادت ، در اوج سوگ 

      روز آغازهاست

آغازهای متداوم برای نشان دادن تداوم راه و مقاومت.

اما چه آغازی؟

در گروهها چرخ زدم. پیامها را می خواندم و انتشار می دادم.

پیام رهبرمان!

معنای عزای عمومی!

و.!

بدنبال آغازی بودم که دیده شود چون باید دیده می شد تا هدفم را پوشش دهد.

به یاد وبلاگی افتادم که چند ماه بود به هر دلیل عقب می افتاد.

در گروه انجمن رفتم و بچه ها را بسیج کردم برا ساخت وبلاگ در همان روز،

و شد!

متن دادم  و   خواستم  

  به زبانهای مختلف   از ملیتهای مختلف

باشد که این شروع، آغازی متداوم  و  محکم کننده عزمهایی باشد.

و اولین جمله ما در همان روز شهادت:

  "شهادت پایان کار نیست بلکه آغازهایی بیشمار به دنبال دارد"   به کوری چشم دشمنان اسلام و تشیع.

 

ناگاه به یاد دل حضرت آقا افتادم که چه خون خواهد بود. آن را چه کنیم؟

من تنها نیستم بلکه ما تنها نیستیم. این را نشان دهیم،

با طوماری

طومار مقاومت و شهادت

همه هم امضا کنیم

شاید کار عمیقی نباشد اما 

به ز هیچ است.

متنی نوشتم و با آن خوب گریستم.

خواستم از گروه و دفتر و اینها اقدام کنم که دیدم به درازا خواهد کشید.

به یاد فرمان آتش به اختیار افتادم.

به ظرفیتهای دیگر اندیشیدم.

راه قانونی دیگری یافتم. بهتر هم بود.

پس دست به کار شدم.

اما شاید اینها فقط به نماد شروع آید یا کم به نظر آید اما

 امید دارم که به یاری حق تعالی نشانی از آغازهای بی پایان پرثمر باشد!

از تک تک ما و شما!


12 دی98 بود. خوابم نمی برد. انگار نگران بودم. حالم را نمی فهمیدم اما نمی فهمیدم چه مرگمه. سردرد هم داشتم اما خواب نمی آمد. به سراغ کتاب رفتم.مطالعه. کمی خواندم تا بلکه خوابم بیاید اما نمی فهمیدم چرا نمی آید. فقط می ترسیدم دیر شود و سحر جمعه را خواب بمانم که بد حسرتی خواهد بود. بالاخره نفهمیدم کی خوابم رفت.

دقایقی مانده به اذان بیدار شدم اما بعد اذان بدجور خوابم می آمد و خوابیدم. نمیدانم چه ساعتی بود که از صدای بلند تلویزیون بیدار شدم: اعلام عزای عمومی توسط رهبرمان آن هم سه روز!

نمی توانستم حدس بزنم یعنی برای چه کسی است؟!

ناگهان نام قاسم سلیمانی را شنیدم. یکه خوردم! از جا پریدم.

دویدم سمت سالن. چی؟چی؟

هنوز تب خالی که از آن روز بر لبم زد خوب نشده که بدتر هم شده.

سرما خورده بودم و صدایم گرفته بود. دیگر صدایم بالا نمی آمد.

مگر می شود! پس مسئولان چکار می کردند؟ مگر محافظ.؟ مگر اطلاعات.؟ به خدا باورم نمی شد!

هنگ کرده بودم. فقط بی اختیار اشک بود که روی گونه هایم سرازیر بود. دخترانم می دیدند باید اشکها را پنهان می کردم!

اما نمی شد! فقط توانستم جلو فریاد زدنم را بگیرم. هق هق گریه نکنم اما سرازیر شدن اشکها و گهگاه آه بلند و ذکر کمی بلندم اختیاری نبود. اصلا نمی شد.

دخترانم فهمیدند. مامان چه شده؟ با اشک برایشان گفتم:

این آقا یک سرباز بود. همه سربازهایمان خیلی خوبند چون برای ما و امنیت ما و کشورمان در تلاشند. اما این آقا همه زندگیش وقف ما انسانها و همه مظلومان بود.

دخترم گفت شبکه پویا ببینیم. 

نمی توانستم جز در مورد سردار چیزی ببینم.

گفتم دخترم می دانی اینکه ما الان همه در کنار هم نشسته ایم و تلویزیون میبینیم، حرف می زنیم برای چیست؟ برای زحمتها این آقاست. و الان او را کشته اند.

-چرا او را کشتند؟ مگر چه کار کرده بود؟

-آدم های بد و نادان او را کشتند.

-پس حالا دیگر ما امنیت نداریم؟

-چرا داریم. خوب هم داریم. دشمنمان همین اشتباه را می کرد. فکر کرد این یک نفر را از ما بگیرد ما را بیچاره کرده چون ما را نشناخته! سردارمان را هم نشناخته بود. او خیلیها را تربیت کرده تا بلافاصله جای خالی او را پر کنند. بعلاوه کم نیستند جوانهای ما که زودتر به مرتبه برسند. و حتی شما کودکان هم.

-بله ما هم هر کداممان یک سرباز خوب میشیم و جلو این دشمن ها می ایستیم.

دیگر نتوانستم حرفی بزنم.

فقط دلم یک آغوش می خواست که در آن بیفتم و بلند بلند زار بزنم.

خدایا این چه حسی است که تمامی ندارد!

انگار نمی توانستم در خانه بمانم. باید بیرون میرفتم. اما نه حال خوبی برای رفتن داشتم و نه پای ماندن! باید چه کنم؟

بعد از م با همسرم قرار شد با فرزند کوچکم من بمانم و آن دوی دیگرمان بروند. اینطور لااقل نیمه ای در میدان دارم که دل خوش کنم.

اما چه ماندنی بود. 

داشتم دیوانه می شدم!

نهج البلاغه را جلویم گذاشتم اما نمی فهمیدم. میخواندم اما نمی فهمیدم!

به سراغ گوشی رفتم. در گروهها چه خبر است؟!

چه کار خوب و بجایی: هدیه ختم قرآن برای سردار و شهدا و در خواست روسفیدی خود ماهم از او.

یاد آقای رضوی و جریان فوت امام افتادم. قرآن!

جزء28 را انتخاب کردم و رفتم به سراغ قرائت قرآن. جداً که آرامشی دارد این کلمات!

ادامه دارد


چند وقته دنبال یه سوالم؟

یه سوال برانگیزاننده!

یه سوال بیدار کننده!

قضیه از این قراره که میدونم اگر به چیزی یقین دارم و میدونم برای بقیه ضرر داره انسانیت حکم می کنه که به اونها بگم.

مگه نیست که وقتی خانمی گوشه مانتوش از در ماشین بیرون مونده یا درب ماشین کامل بسته نشده اونقدر بوق بوق می کنیم تا ما رو ببینه و بهش بگیم، نکنه که براش تو این دنیا اتفاقی بیفته! نه در حد مرگ، حتی ترس از آسیب کوچکی هم ما رو وادار می کنه به شخص تذکری بدیم.

حالا اگه اون آسیب عمری باشه! نه، بلکه ابدی باشه! هم دنیایی باشه هم آخرتی! دیگه حتما هر حدی از انسانیت رو دارا باشی بعیده که بتونی ازش بگذری!

و حالا زیاد با این موردها مواجهیم!

میبینیم خانوم خودش رو به نمایش می زاره! حتما برا نمایش نیست اما در هر حال بخواهی و نخواهی! قبول کنی یا نکنی! نتیجش نمایش جسم اونه و این یعنی ارزون فروشی با ارزش ترین چیز هر کسی!؟

بله سوالی که مدتهاست دنبالشم اینه: وقتی دختری رو میبینم که ارزون فروشی می کنه! بجای انسانیتش، نگیش رو به نمایش گذاشته! وجدان و انسانیت میگه که باش صحبت کنم ولی چجوری که او موضع نگیره و فقط بشنوه و فکر کنه؟ 

گفتم باید با سوالی شروع کنم اما چه سوالی؟؟

یه بار پرسیدم خودت انتخاب کردی پوششت رو؟

خب طبیعتا میگه بله! فکرش هم در گیر نمیشه چون واقعا فکر میکنه انتخاب خودشه نه جامعه اطرافش! حتی اگر یک ساعت هم بهش درست فکر نکرده باشه!

پس چی بپرسم برای شروع؟

این بار میخوام بگم میدونی خدا چقدر بنده هاشو دوست داره؟

تو هم حتما خیلی خدا رو دوست داری!؟

به نظرت خدایی که ما رو اینقدر دوست داره تو قرآنش جز خیر ما چیز دیگه ای می خواد؟!

پس چرا تو قرآن به ما خانمها میگه باید خودتون رو با این حجاب بپوشونید!؟!

هنوز اینو امتحان نکردم اما امیدوارم نتیجه بخش باشه و مخاطبم رو به فکر عمیق فرو ببره.

نظر شما چیه؟

آیا پیشنهادی دارید؟


سال‌ها بود که درس می‌خواندم

 بارها امتحان دادم اما این بار این آزمون با دیگر آزمون ها متفاوت بود!

 این بار امتحانم لذتی داشت وصف ناشدنی!

دوران کارشناسی آن هم کارشناسی ریاضی را گذرانده بودم اما در آزمونها معمولا راه حلهای استاد را که فهمیده یا نفهمیده از بر کرده بودیم روی برگه امتحان می آوردیم، فرمول ها باید حفظ می شد!

  کمتر می شد به سوالی بر بخوریم که خودمان به حل آن بپردازیم یا راه حلی غیر از راه حل استاد ارائه دهیم و چه بسا ارائه راه حل غیر از آن غلط محسوب می‌شد پس اصلا فکرش را هم نمی کردیم.

دوران ارشد را هم گذراندم اما نه در ریاضی این بار در فلسفه در هستی شناسی، در شناخت اصل حقیقت. 

همیشه انتظارم از فلسفه فهم بود. فهم هستی، فهم حقایق، اما در دانشگاه در بعضی کلاس ها فکر می کردی به جای فلسفه تاریخ و جغرافیا میخوانی به خصوص سر امتحان! باید جزوه را از بر می کردی تا مورد پسند استاد قرار گیرد. حتی گاهی باید از کلمات خود استاد استفاده می‌کردی وگرنه نمره نمی آوردی!

عینا امتحان کردم و با تمام وجود چشیدم و به حال خودمان تاسف خوردم!؟

 خوانده بودم در آنور دنیا! کلاس های فلسفه و امتحان آن کاملا مبتنی بر اندیشیدن است. اصلاً فلسفه یعنی اندیشه و اندیشیدن! اما اینها برایم رویا شده بود، آرزویی دراز و دست نایافتنی! می گفتند در کلاسهای فلسفه شان سوالات اینگونه است مثلا: فلان مسئله را با توجه به نظر فلانی تشریح کنید. یعنی طالب علم باید آنقدر خوب فهمیده باشد که بتواند با توجه به مبانی مسائل را تحلیل کند!

از حفظیات بریده بودم، آمده بودم فلسفه که بیشتر اندیشه کنم اما.

 حوزه علمیه را هم دیدم هرچند یکی‌دو استاد- شکر خداوند-  غیر از این بودند اما برای امتحان ها باز هم چون سایرین بود؛ البته برخی دروس ماهیتشان هم حفظی بود.

جلسه امتحان همیشه برایم فشار بازگرداندن محفوظات ذهنی را داشت، اما این بار متفاوت شد!

تصورش را هم نمی کردم جزوه را خوانده بودم، کلی هم تحلیل کرده بودم چون شیوه استادم در کلاس چنین بود. تحقیقات خود را هم خواندم و تحلیل کردم و بعضاً دوباره بر روی برگه آوردم.

برای امتحان رفتم. نشستیم بر روی صندلیها. مثل همیشه قرآن خواندند. دعای فرج خواندیم و آغاز کردیم. برگه ها را توزیع کردند. طبق معمول از سوال اول شروع کردم به خواندن.

سوال اول که در جزوه نبود!

رفتم به سراغ سوال دوم. آن هم مستقیماً در جزوه نبود!

سوال سوم هم انگار نبود! سوال چهارم آن هم نبود!!

از ۷ سوال فقط یکی یا دو تا، تا حدودی در جزوه کلاسی یافت می‌شد!؟

باید می اندیشیدیم. باید در امتحان هم اندیشه می کردم، فقط فکر و تحلیل. و از هر آنچه تا به حال و در کلاس آموخته بودم بهره می بردم تا به سوالات پاسخ دهم!laugh

لذت ماجرا همین جا بود تحت فشار همه جا ساکت و می‌نوشتیم. باید به تمام آموخته هایم مراجعه می‌کردم نه فقط حافظه ام! و نه فقط مراجعه، که تحلیلی جدید آن هم در جلسه آزمون ارائه می دادم و می نوشتم.

واقعا لذت بردم!

همان سر امتحان به نکات جدیدی پی بردم! برای خودم هم جالب بود. این تنها درسی بود که در سیستم آموزشی از امتحانش لذت بردم. البته ناگفته نماند از امتحان فلسفه استاد دیگری هم لذت بردم. استاد عبودیت ولی کلاس خارج از سیستم آموزشی حوزه تعریف شده بود. آن هم همینطور بود باید فقط می‌اندیشیدی. از محفوظات به کار تو نمی آمد اما آن زمان شاید چون از اول راه بودم اینقدر لذت نکردم که از امتحان معرفت شناسی این استاد لذت بردم.

خدا روزیمان را وسیع گرداند!


چند وقته دنبال یه سوالم؟

یه سوال برانگیزاننده!

یه سوال بیدار کننده!

قضیه از این قراره که میدونم اگر به چیزی یقین دارم و میدونم برای بقیه ضرر داره انسانیت حکم می کنه که به اونها بگم.

مگه نیست که وقتی خانمی گوشه مانتوش از در ماشین بیرون مونده یا درب ماشین کامل بسته نشده اونقدر بوق بوق می کنیم تا ما رو ببینه و بهش بگیم، نکنه که براش تو این دنیا اتفاقی بیفته! نه در حد مرگ، حتی ترس از آسیب کوچکی هم ما رو وادار می کنه به شخص تذکری بدیم.

حالا اگه اون آسیب عمری باشه!

نه. بلکه ابدی باشه!

هم این دنیایی باشه هم اون دنیایی! دیگه حتما هر حدی از انسانیت رو دارا باشی بعیده که بتونی ازش بگذری!

و حالا زیاد با این موردها مواجهیم!

میبینیم خانوم خودش رو به نمایش می زاره! حتما برا نمایش نیست اما در هر حال بخواهی و نخواهی! قبول کنی یا نکنی! نتیجش نمایش جسم اونه و این یعنی ارزون فروشی با ارزش ترین چیز هر کسی!؟

بله سوالی که مدتهاست دنبالشم اینه: وقتی دختری رو میبینم که ارزون فروشی می کنه! بجای انسانیتش، نگیش رو به نمایش گذاشته! وجدان و انسانیت میگه که باش صحبت کنم ولی چجوری که او موضع نگیره و فقط بشنوه و فکر کنه؟ 

گفتم باید با سوالی شروع کنم اما چه سوالی؟؟

یه بار پرسیدم خودت انتخاب کردی پوششت رو؟

خب طبیعتا میگه بله! فکرش هم در گیر نمیشه چون واقعا فکر میکنه انتخاب خودشه نه جامعه اطرافش! حتی اگر یک ساعت هم بهش درست فکر نکرده باشه!

پس چی بپرسم برای شروع؟

این بار میخوام بگم میدونی خدا چقدر بنده هاشو دوست داره؟

تو هم حتما خیلی خدا رو دوست داری!؟

به نظرت خدایی که ما رو اینقدر دوست داره تو قرآنش جز خیر ما چیز دیگه ای می خواد؟!

پس چرا تو قرآن به ما خانمها میگه باید خودتون رو با این حجاب بپوشونید!؟!

هنوز اینو امتحان نکردم اما امیدوارم نتیجه بخش باشه و مخاطبم رو به فکر عمیق فرو ببره.

نظر شما چیه؟

آیا پیشنهادی دارید؟


یادم میآید تازه مسلمانی را که از او پرسیدند: 

نظرت درباره نهج البلاغه چیست؟

گفت: من مدتی بعداز اسلام آوردن نهج البلاغه را خواندم. 

هرجا به نظرم زیباتر بود های لایت می کردم.

وقتی تمام شد و برگشتم از اول نگاه کردم، دیدم تقریبا همه اش را های لایت کرده ام!

 

ممکن است زیاد شنیده باشی که نهج البلاغه سخت است!

نمی فهمیم!

و کلماتی از این قبیل.

 

اما می خواهم یک چیز بگویم:

این حرفهایی است که به ما زده اند.

راستی خودت تا بحال چند بار نهج البلاغه خواندن را امتحان کرده ای؟

چگونه؟

 

من مدتی است که شروع کرده ام.

شاید باورت نشه اما اول نهج البلاغه ام پر شده از آدرسهای چند ستاره ای!

 

اما با روشهای معمول نخواندم!؟

در واقع آسان خوانی کردم!

از حکمتها شروع کردم. راحتتر بود. 

تازه چه عیبی دارد فقط ترجمه بخوانیم. امروزه هم که ترجمه های خوبش زیاد آمده: از استاد انصاریانیا مرحوم دشتی

بعد از حکمتها به سراغ نامه ها رفتم و از آخرین به اولین نامه رسیدم

بعد خطبه ها را هم از آخرین خطبه شروع کردم  

واقعا عجیب است این نهج البلاغه!!!


امروز یاد این مطلب افتادم:

  • سردار شهید حاج قاسم سلیمانی رضوان الله علیه فرماندهان سوری و نیروها و خانواده هایشان را نهج البلاغه ای کرد.

 

  • ماجرا از این قرار است که چند ماه پیش از طرف ایشان با نهضت تماس گرفتند و گفتند: دستور حاج قاسم است که به منظور اصلاح و تقویت بینش و روحیه اسلامی و انقلابی رزمندگان فرماندهان سوری و خانواده هایشان برای همه آنها یک نهج‌ البلاغه مناسب تهیه کنید و آنها را تشویق به خواندن نهج البلاغه نمایید. دوستان عزیزم در نهضت بلافاصله دست بکار شده و "نهج البلاغه صبحی صالح" را با اصلاحات خاصی آماده و‌در اختیار عزیزانمان در نیروی قدس سپاه گذاشتند و. 

 

  • یادم نمیرود حدود سه هفته بعد از ارسال نهج البلاغه ها و سایر اقلام فرهنگی به زبان عربی، تلفن همراهم زنگ خورد. جواب دادم جوانی ایرانی ازسوریه بود. با دنیایی تواضع و ادب گفت: من از رزمندگان ایرانی در سوریه ام. ما هفته ای یکبار اجازه داریم از این خط تلفن مخصوص به خانه هایمان زنگ بزنیم و احوال خانواده هایمان را جویا بشویم.  اما من  این دفعه قصد کردم به شما زنگ بزنم و از شما و دوستانتان تشکر کنم و بگویم این نهج البلاغه ها و روش آسان #نهج‌_البلاغه_خوانی نهضت خیلی غوغا کرده است. سوریها خیلی استقبال می کنند .

 

  • خدا را شکر که نقشی هرچند کوچک در یاری سردار شهیدی داشتیم که نقشی بزرگ در یاری امام عصر ارواحنا فداه و نایب معظم او داشت. امیدوارم روحش در ملأ اعلی همنشین امیرالمومنین باشد و دست ما جاماندگان را بگیرد.  آمین

 

حمیدرضا #مهدوی_ارفع

 

با خود گفتم: آنها هم در جنگ بودند و نهج البلاغه ای شدند، چرا ما نهج البلاغه ای نشویم!

راستی اگر امامم بیایند و از من بپرسند کلام امامت را چقدر خوانده ای!

آیا می توانم سرم را جلویشان بلند کنم؟؟!

پس تا دیر نشده شروع کنید.


 

آنروز خیلی راه رفتم

شاید کلیشم بخاطر علافی بود

می شد راهم کمتر بشه اما خب نشد به هر دلیل!

نزدیک اذان شد.خیلی خیلی خسته بودم

خودمو با عجله رسوندم مسجد گوهرشاد. نشستم و گفتم: آه چقدر خسته شدم

یکهو جرقه ای به ذهنم زد

فوری ادامه دادم

اما خداروشکر که این راهها رو تو حرم امام رضا رفتم و خسته شدم، به هر دلیل که بوده باشه!


دور نریزیم!

امروز هوس کردم یک عذای جدید بپزم. اما روزتان بد نبیند که جه شد! از قضا مقداری تز آن را سوا کردم تا کتلتش کنم تا اگر کسی دوست نداشت بخورد و گرسنه نماند.

این هم از محصولات زیادی در خانه ماندن است دیگر!

خدا رحم کند بر بقیه روزها!

اما بعد از خراب شدن غذا هم نا امید نشدم و با کمی افزودنی غذا را تبدیل کردم به نوعی کوکوی لذید و دوست داشتنی!

البته در بخشی از این غذا دستاوردی هم داشتم

می دانید چه دستاوردی؟

من که از دور ریختن مواد غذایی خیلی بیزارم، همیشه یک دغدغه داشتم و آن هم ته نان خشکه های خریداری شده بود که معمولا مقدار زیادی از نان خشکه های ترد خردشده ته کبسه می ماند و خرده نمیشد!

همیشه موقع ریختن هر غذایی، انگار همه گشنه های عالم از جلو چشمانم رد می شدند و نمیدانستم چه کنم!

این بار بعد از درست کردن مایع کوکو هر قالب را که با دست بر می داشتم در خرده های نان خشکه میزدم و بعد در ماهی تابه سرخ می کردم.

جایتان خالی!

خیلی خوشمزه شد.

پیشنهاد میکنم امتحان کنید!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها